absurdlife

 

 

 

 

 

بودا به دهی سفر کرد . زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد . بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید » بودا به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : «هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .»

 

 

 

نوشته شده در شنبه 11 خرداد 1392برچسب:,ساعت 10:13 توسط zahra&sayna| |

این روز ها چقد شبیه سکوت شده ام با کوچکترین حرفی میشکنم...

 

LARGE_nightmelody-com-0283.jpg

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 15:13 توسط zahra&sayna| |

این روز ها اگر خون هم گریه کنی عمق همدردی دیگران با تو

فقط یک کلمه است

<اخی>

 

     

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 15:7 توسط zahra&sayna| |

 

گـاهـی وقـتـا

 

دلـم فـقـط سـنـگـیـنـی نـگـاهـت رو مـیـخـواد

 

که زُل بـزنـی بـهـم

و مـ ـن بـه روی خـودم نـیـارم . . .

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:52 توسط zahra&sayna| |

وقتی کسی در کنارت هست،خوب نگاهش کن

به تمام جزئیاتش...


به لبخند بین حرف هایش..


به سبک ادای کلماتش،


به شیوه ی راه رفتنش،نشستنش..


به چشم هاش خیره شو..


دستهایش را به حافظه ات بسپار...


گاهی آدم ها انقد سریع میروند،که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:50 توسط zahra&sayna| |

باید کسی را پیدا کنم bdd8fm152x0k66no8efo.jpg

کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!)

آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی

آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد…

هـیـچ نـگـویـد!

هـیـچ نـپـرسـد…

فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد…

بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـرم (!!!!!!)

تـا نـبـیـنـم روزهـای آیـنـده را ×

روزهـایـی کـه دروغ مـیـگـویـد ×o

روزهـایـی کـه دیـگـر دوسـتـم نـدارد ×

روزهـایـی کـه دیـگـر مـرا در آغـوش نـمـیـگـیـرد ×

روزهـایـی کـه عـاشـق دیـگـری مـیـشـود….

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:46 توسط zahra&sayna| |

خــــدایـــا...



هیچ کـــســو.....


بــه کـسـی کـه قــسـمـتش نیـسـت ...


عـادت نــده...


تـو خــدایی....
 

نـمـیدونـی دل بـشــکـنـه
 
 
چــقدر درد داره ...

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:43 توسط zahra&sayna| |

مردانــه کــه دلت بگیـــرد کــدام زن میخواهــد آرامــت کند…؟
مردانــه که بغض کنے چه زنے توانایے آرام کــردنت را دارد…؟
مــرد که باشــے حق ایــن ها را نــدارے…
مــرد که باشے حـق ات فقـط در دل نگـهداشتن است….
مــرد که باشے از دور نماے ِ کوهـے را دارے , مغـرور و غمگیـن و تنهـا….
مــرد که باشے شـب که دلت بگـیرد
بیچـاره میشـوے...بیچــاره (!)

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:26 توسط zahra&sayna| |


بیا آخرین شاهکارت را ببین . . .
مجسمه ای با چـشمانی باز ، خیره به دور دست . . .
شاید شرق ، شاید غرب
مبهوت یک شکست ، مغلوب یک اتفاق ، مصلوب یک عشق ، مفعول یک تاوان
خرده هایش را باد دارد می برد . . .
و او فقط خاطراتش را محکم بغل گرفته . . .
بیا آخرین شاهکارت را ببین
مجسمه ای ساخته ای به نام « من »

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:24 توسط zahra&sayna| |

خدایا…
آسمانت چه
مزه ایست؟
من تا به حال فقط
زمین خورده ام !

sacar.ir | سایت عاشقانه ساکار

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:23 توسط zahra&sayna| |

دختر بودن تاوان دارد...

بزرگ میشوی

عاشق میشوی

دل میبندی

تنت را برایش عریان میکنی

نه از روی هوس

بلکه از روی عشق

وقتی دلش را زدی میرود...

و تو میمانی و خودت...

آن زمان تو یک هرزه ای و او کمی دختر بازی کرده..!!!

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:20 توسط zahra&sayna| |

کاش میدونستی
اونی که
نشسته
همیشه
خسته نیست !
شاید جایی برای رفتن
نداره …!!!

سایت عاشقانه ساکار

نوشته شده در پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:19 توسط zahra&sayna| |

 
 
این مطلب ربطی به وبلاگ من نداره ولی میزارمش که بگم خدااااااااااااااااااااااایا عاشقتم.هر چقدم که بد باشم جلوی شیطانت مثل هزار تا از ادمای شیطان صفت این دنیا تسلیم نمیشم...

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:32 توسط zahra&sayna| |

کسی که احساسات ِ تو رو بازی می گیره و تنهات میذاره

چند قدم اونورتر زیر ِ پایِ کسی دیگه داره لِــــــــــــه می شه

شک نکن . . .


نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:20 توسط zahra&sayna| |

خسته شدم بسکه ارزو کردم و دیگران بهش رسیدن...

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:10 توسط zahra&sayna| |

جای قول و قرار هایمان امن است زیر پاهای تو...

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:6 توسط zahra&sayna| |

” دوستت دارم ” را برای هر دویمان فرستادی ،

 هم من ، هم او ،

   خیانت میکردی یا عدالت ؟

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:4 توسط zahra&sayna| |

چــقــدر مــتــفــاوتـــنــد آدمــهــا

عــشــق بــرای یــکــی دلــگــرمــی

و بــرای دیــگــری ســرگــرمــی !

 

sacar.ir

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 22:56 توسط zahra&sayna| |

آدم بایــد یه " تــــو " داشتــه باشــه ؛

که هــر وقــت از همه چی خستــه و نا امیــد بود ،

بهش بگه :

مهم اینه که تـــو هستی !

بی خیــــال دنیــــا ... !
3Jokes_Love6 (13)

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 16:37 توسط zahra&sayna| |

فردا یک راز است نگرانش نباش

دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور

و اما

امروز یک هدیه است قدرش رابدان

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 16:27 توسط zahra&sayna| |

خدایا خیلی ها دلمو شکستن دیگه تحمل ندارم

 شب بیا بریم سراغشون من نشونت میدمشون و تو ببخششون.

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:57 توسط zahra&sayna| |

خدايا...

آغوشت را امشب به من می دهی ؟

برایِ گفتن چیزی ندارم

اما برایِ شنفتنِ حرفهایِ تو گوش بسیار . .

می شود من بغض کنم

تو بگویی : مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی . .

می شود من بگویم خدایا ؟

تو بگویی : جانِ دل . . 

می شود بیایی ؟

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:54 توسط zahra&sayna| |

اسمشو از موبايلت پاك مي کنی...
مسيجاش ديليت مي شه...
به دوستات ميگي حق ندارين جلوم اسمشو بيارين.
به خودت تلقين مي كني که فراموشش کردی...
اما...
با جاي خاليش تو قلبت چيكار مي كني.
با اين همه تشابه اسمي چيكار مي كني..
با اهنگايي كه باهاش گوش ميكردي چيكار مي كني..
وقتي غذايي كه دوس داره رو مي خوري و يادت ميادش چيكار مي كني...
وقتي ازت سراغشو مي گيرن چيكار مي كني...
وقتي تيكه كلامشو مي شنوي چيكار مي كني...

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:52 توسط zahra&sayna| |

دوستت دارم تکه کلامت بود من بی جهت به ان تکیه کرده بودم

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:46 توسط zahra&sayna| |

در آغوشم که میگیری آنقدر آرام میشوم که فراموش میکنم باید نفس بکشم


 

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:44 توسط zahra&sayna| |

قله ای که یکبار فتح شود تفرجگاه عمومی خواهد شد پس مواظب قله ات باش...

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:39 توسط zahra&sayna| |

 

بعد از مُردنم سرم را جدا کنید بگذارید روی شانه ام

شانه ای که سر می خواست ، سری که شانه می خواست

هر دو را برسانید به آرزوشان . . .

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:26 توسط zahra&sayna| |

خدایا برم نمیگردانی؟؟؟یک طرفم سرخ شد....

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:21 توسط zahra&sayna| |

طرفت کور نیست ، فقط چشماشو رو خیلی از بدیهات بسته ، همین !

پس آدم باش …

آدم . . .

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:18 توسط zahra&sayna| |

ای کاش نقشه سرزمینم به جای گربه شبیه سگ بود . . .

تا مردمش به جای این همه خیانت کمی باوفا بودند . . .

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 14:11 توسط zahra&sayna| |

بـوـے گـنـد خـيـانـتــ تـمـان شـهـر را گـرفـتــہ ...!


مـردهـاـے "چـشـم چــران" زن هـاـے "خـــائـن"


پـسـرهـاـے "شهــوتــے" دخـتـرهـاـے "پـــولـ پـرسـتـ"


پـس چــہ شـد ؟؟؟


چـيـدن يـکـ سـيــبــ و ايـنـهـمــہ تـقـاصـ ؟!


بــےچـارـہ "آدم" بــےچـارـہ "آدميــتـ !

 

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:34 توسط zahra&sayna| |

دیشب با خدا دعوایم شد ......

با هم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......


­
رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد

صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...


نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می آمد ....!!
برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:23 توسط zahra&sayna| |

 قدرتِ کلماتت را بالا ببر نه صدایت را ؛

این باران است که باعث رشد گلها میشود نه رعد و برق


نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:15 توسط zahra&sayna| |

میدونی خدا

تو دنیات

گاهی اوقات آدما به جایی می رسن که دلشون می خواد

داد بزنن و بگن

"بسه دیگه نمی کشم"

میدونی من به اونجا رسیدم

صدای خورد شدنم رو حس می کنم

اما عرضه ی فریــــــــــــــــــــــــــــــاد زدن ندارم

شاید اگه داد بزنم سریع بیای

ولی مثل آدمی شدم که می خواد داد بزنه و انگار

یکی جلو دهنش رو گرفته

واست نوشتم چون نتونستم داد بزنم

حس بدی دارم

تنهایی شکستن با وجود اینکه بدونی

چند نفر دوست دارن خیلی بده

اینکه فقط به خاطر اونا تحمل کنی

و بازم مثل همیشه در جواب سوالاشون بگی

خیلی خوبم و بزنی زیر خنده

تو دنیات ماسک زندگیت بهم چسبیده خدا

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:50 توسط zahra&sayna| |


می ترسم از اینكه

روزی

یك جایی

من و تو

خیلی دور از هم

شب و روز در آغوش یك غریبه

بی قرار هم باشیم ...

و بعد از هر بار هم آغوشی به یاد

آغوش هم بیصدا گریه كنیم !

نوشته شده در چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:46 توسط zahra&sayna| |


Power By: LoxBlog.Com